inside of me

عشق در کوچه پس کوچه های زندگیست...

inside of me

عشق در کوچه پس کوچه های زندگیست...

من...
میچکم از شاخه ی سروی به دل آب حیات...
آبی تر از امروز...
سیراب میکنم...
تشنه خاکی مرده...
چون نوای نی باد...
سحرم مرده و من...
چون مهی بیدارم.
در فراز مهتاب...
میچکم از شاخه ی سروی به دل آب حیات...
l.b

آخرین مطالب
۱۷
مرداد

دلگیرم از باران...
هوا...
آفتاب...
زمین.
...
دلم گرفته از صدای دلنواز تار...
آفتاب...
باران.
...
دلم گرفته.
آنقدر غم هایم را تنگ میفشارد...
که قلبم سنگینی میکند.
...
بارانی شده ام.
آنقدر که چتر مژگانم...
توان مقاومت ندارد.
...
شب...
همدرد غم هایم...
ضجه هایم را...
با سکوتش میخورد.
...
من..
کنج دیوار...
تکیه گاهی برای ضعف هایم...
یافته ام.
...
کنج دیوار...
دلم تنگ میشود.
برای ثانیه هایی که...
دل میشکافتم...
بر روی تلالؤ شادی ها...
....
دل میشکافتم...
برای مهربانی هایی که...
همچو مهتاب قلبم را روشن میکرد.
...
همدرد من...
ای شب...
تو نیز چون اندوه من ظلمانی مباش.
تو نیز...
مانند خار ، زخم درد هایم را عمیق مکن.
...
گاهی نیز...
لب پنجره...
با غروب خورشید...
خوشی هایم غروب میکند.
...
گاهی حس میکنم...
آنقدر در میان دریای بی کسی غوطه میخورم...
که نفس کم می آورم...
یا غرق میشوم.
...
دلگیرم از ...
تمام دلتنگی هایم...
دلگیرم از تمام هر آنچه...
دیگر نخواهم داشت.
...
دلگیرم از باران...
هوا...
آفتاب...
زمین.
...
خداوندا...
دلم را...
پر کن از تمام بودن هایت.
...
مگذار...
دل گیر شوم...
از تمام "تو"بودن ها!

۲۵
تیر

برگهای غروب پاییزی...

بار دگر...

اسیر در چنگال های سرد باد...

مغموم در زمین تشنه...

جان سپردند.

...

به فردای دیگر می اندیشد...

باد،گل،آرزو،من،آب...

...

در غروب تشنه ماهی های مرده...

من به سکوت...

سلام خواهم داد.

...

و در بغض شکننده ی طلوع...

من ستاره وار...

به اوج میرسم.

...

اعتراف میکنم...

در دادگاه قلبم.

من تو را به بازی گرفته ام...

زندگی!

...

من لحظه هایم را با باد...

سپری خواهم کرد.

من...

رهسپار دیرینه ی کوچه های یخ زده...

در بند بند وجود آسمانها...

در پی کوچ یک ستاره ام.

...

چرا که من...

جان خواهم سپرد...

در تلالؤ غروبی ، که پهنای آن...

به وسعت برگ های پاییزی...

زمین را تشنه وار...

رها کرده است.


۰۵
تیر
غوطه ور میشوم...
در بارانی که...
بوی خدا میدهد.
...
گم شده ام...
همچو کورسوی روشنایی در شب.
در هم تنیده ام...
چون شاخه های درخت بید.
...
گم شده ام...
در گلوگاه تنگ زندگی.
...
لحظه ها در هم سپری میشوند...
اما...
مشتهایمان هنوز هم گره خورده است.
...
در میان مترسک های بی صدا...
خود را گم کرده ام.
میان هوایی که در آن...
کسی نفس نمیکشد.
...
آنقدر خمیده ام...
که دیگر لبخند ماه را...
در حوضچه ی باریک غم...
نمیبینم.
...
ضربه های مهربان خداوند...
به پنجره های کوچک دل...
دیگر کسی را بیدار نمیکند.
...
و من...
هر روز ... و هر روز ...
بیشتر در خود میپیچم...
و بیشتر خودم را...
گم میکنم.
...
تنهای تنهایی اما هست...
و تنهایی مرا...
با نتهای گرم آفرینشش...
قسمت میکند.
...
من...
با تمام بی کسی...
غوطه ور میشوم...
در بارانی که...
بوی خدا میدهد.




۱۰
ارديبهشت

میتراوم...

در پس غروبی بیکران...

در آشیانه ی لاله های واژگون مهربانی.

...

باز...

زیر درخت های نارنج...

عطر بهار...

در زیر نم نمک های باران...

که بوسه زنان بر خاک...

در آغوشم میگیرد.

...

میتراوم

همچو بادی...

رها از قفس...

در زیر افق.

جایی که خورشید به تلالوء میرسد...

...

باز...

باد مرا میخواند...

در لابلای پیچ و تاب سبزه ها...

که شادمان ، دسته جمعی میرقصند.

و به من...

میخندند...

...

به من که بی جهت ...

نا امیدم.

از احساسم...

از پوچ های تودرتو ی دستان زندگی...

به من که ...

همواره شاکیم.

از تمامی داشته هایم.

که اگر نبودند...

از نداشته هایم گلایه داشتم.

...

میتراوم...

در غروب وسیع خورشید...

که سایه سار زیبای درختان را...

در درون حوض پر ماهی...

نقاشی کرده است.

...

صدای سکوت نسیم.

در موج موج احساسم...

میخروشد...

و چه نا جوانمردانه...

سردی صخره های قلبم را...

میشکافد.

...

من...

میتراوم...

با عشق.

در پس غروبی ...

که کرانه اش را...

با مداد شمعی سیاه کودکیم...

امتداد داده ام.